شبي گيسو فروهشته به دامن

شاعر : منوچهري

پلاسين معجر و قيرينه گرزن شبي گيسو فروهشته به دامن
بزايد کودکي بلغاري آن زن بکردار زني زنگي که هرشب
از آن فرزند زادن شد سترون کنون شويش بمرد و گشت فرتوت
چو بيژن در ميان چاه او من شبي چون چاه بيژن تنگ و تاريک
دو چشم من بدو چون چشم بيژن ثريا چون منيژه بر سر چاه
چو گرد بابزن مرغ مسمن همي‌برگشت گرد قطب جدي
چو اندر دست مرد چپ فلاخن بنات النعش گرد او همي‌گشت
چنانچون چشم شاهين از نشيمن دم عقرب بتابيد از سر کوه
زده گردش نقط از آب روين يکي پيلستگين منبر مجره
به پيش چار خاطب چار مذن نعايم پيش او چون چار خاطب
کشنده ني و سرکش ني و توسن مرا در زير ران اندر کميتي
چو دو مار سيه بر شاخ چندن عنان بر گردن سرخش فکنده
سمش چون ز آهن پولاد هاون دمش چون تافته بند بريشم
چو انگشتان مرد ارغنون زن همي‌راندم فرس را من به تقريب
چو خون‌آلوده دزدي سر ز مکمن سر از البرز برزد قرص خورشيد
که هر ساعت فزون گرددش روغن به کردار چراغ نيم مرده
هبوبش خاره در و باره افکن برآمد بادي از اقصاي بابل
فرود آرد همي احجار صد من تو گفتي کز ستيغ کوه سيلي
که گيتي کرد همچون خز ادکن ز روي باديه برخاست گردي
بخار آب خيزد ماه بهمن چنان کز روي دريا بامدادان
يکي ميغ از ستيغ کوه قارن برآمد زاغ رنگ و ماغ پيکر
که عمدا در زني آتش به خرمن چنانچون صدهزاران خرمن تر
که کردي گيتي تاريک روشن بجستي هر زمان زان ميغ برقي
به شب بيرون کشد تفسيده آهن چنان آهنگري کز کوره‌ي تنگ
که موي مردمان کردي چو سوزن خروشي برکشيدي تند تندر
به گوش اندر دميدي يک دميدن تو گفتي ناي رويين هر زماني
که کوه اندر فتادي زو به گردن بلرزيدي زمين لرزيدني سخت
بلرزاند ز رنج پشگان تن تو گفتي هر زماني ژنده پيلي
چنانچون برگ گل بارد به گلشن فرو باريد باراني ز گردون
جراد منتشر بر بام و برزن و يا اندر تموزي مه ببارد
دراز آهنگ و پيچان و زمين کن ز صحرا سيلها برخاست هر سو
به تک خيزند ثعبانان ريمن چو هنگام عزايم زي معزم
ز روي آسمان ابر معکن نماز شامگاهي گشت صافي
حجاب ماردي دست برهمن چو بردارد ز پيش روي اوثان
بسان زعفران آلوده محجن پديد آمد هلال از جانب کوه
ز زر مغربي دستاورنجن چنانچون دو سر از هم باز کرده
ز شعر زرد نيمي زه به دامن و يا پيراهن نيلي که دارد
ازو خيزد، چو رماني ز معدن رسيدم من به درگاهي که دولت
سوار نيزه‌باز خنجر اوژن به درگاه سپهسالار مشرق
رفيع‌البينات صادق‌الظن علي‌بن محمد مير فاضل
مبارک سايه‌ي ذوالطول والمن جمال ملکت ايران و توران
که درهر فن بود چون مرد يکفن خجسته ذوفنوني رهنموني
زليفن بستنش بهتر زليفن سياست کردنش بهتر سياست
به الفاظ متين و راي متقن يگانه گشته از اهل زمانه
کند سوراخ در گوش تهمتن تهمتن کارزاري کو به نيزه
چنان ديباي بوقلمون ملون فروزان تيغ او هنگام هيجا
چو خورشيدي که در تابد ز روزن به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
بدانسو در زمين بشمارد ارزن که گر زين سو بدو در بنگرد مرد
به يک زخمش کند دو نيمه جوشن اگر بر جوشن دشمن زند تيغ
ز هم باز اوفتد اندام دشمن چوپرگاري که از هم باز دري
هنرور يارجوي حاسد افکن الا يا آفتاب جاودان تاب
رسيدي تا به زانو دست بهمن شنيدم من که برپاي ايستاده
ز اقصاي مداين تا به مدين رسد دست تو از مشرق به مغرب
بياموزند الحانهاي شيون زنان دشمنان از پيش ضربت
بياموزند ابجد را و کلمن چنانچون کودکان از پيش الحمد
ازيرا نسبتت پاکست و مسکن نسب داري حسب داري فراوان
الا تا هندوان گيرند لکهن الا تا ممنان گيرند روزه
به کوه اندر، بود کان خماهن به دريابار، باشد عنبر تر
نخيزد از ميان لاد لادن نريزد از درخت ارس کافور
ميان مجلس شمشاد و سوسن زيادي خرم و خرم زيادي
درم ده، دوست خوان دشمن پراکن انوشه خور، طرب کن، جاودان زي
به دست سعد پاي نحس بشکن به چشم بخت روي ملک بنگر
به نعمت خانه‌ي همت بياکن به دولت چهره‌ي نعمت بياراي
همه ماهه به گرد دن همي‌دن همه ساله به دلبر دل همي‌ده
همه وقته دو گوشت سوي ارغن همه روزه دو چشمت سوي معشوق